کنار پنچره نشسته بود.روسری مشکی سفیدی بر سر داشت،
چشمان قهوه ای اش در شیشه عینک برق می زدو
میدرخشید....صدایش چه قدر شیرین بود...داشت قرآن می خواند..
با صدای چرخاندن کلید در،برخاست، پیراهنی به تن داشت ...
انگار منتظر بود... بوی نون تازه در خانه پیچید..
چین های روی پیشانیش ،چروکی و زبری پشت دستش ،
همه و همه نشان زحمتش هست...
پدر بزرگ نون به دست وارد شد..
عززززززییییییییزززم!او هم چه قدر شکسته شده....
چقدر هردو دوست داشتنی اند ...........
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6